ویران کن و بگذار که ویرانه بماند
از قصهی تو غصهی جانانه بماند!
از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو
جز خاطرهی موی تو بر شانه بماند!
از پشت همین پنجرهی بسته گذر کن
تا عطر قدم های تو در خانه بماند!
حیرانی محض است نصیب همه مرغان
تا گوشهی لبهای تو این دانه بماند!
آنسوی زمین خنده به لبهای تو آمد
باعث شده اینسو گل و گلخانه بماند
با یاد تو عشق است که این شاعر مجنون
دیوانهی دیوانهی دیوانه بماند …
شاعر : ناشناس
من گلی خشکیده در بشکسته گلدانم هنوز
از ازل بیمارم و دنبال درمانم هنوز
در پس یک شیشه ی بشکسته دور از آفتاب
شاخه ای بشکسته در بشکسته گلدانم هنوز
گر چه دلتنگ بهار و بلبل سر گشته ام
در پی سرمای جانسوز زمستانم هنوز
رقص گل در زیر باران دلنوازی میکند
من ولی در حسرت یک قطره بارانم هنوز
از همان روزی که با غم عهد و پیمان بسته ام
تا که هستم بر سر آن عهد و پیمانم هنوز
زنده بودن را فقط احساس ثابت میکند
زندگی را دشمن احساس میدانم هنوز
زندگی یعنی دبستانی که از غم ساختند
من همان شاگرد پیر آن دبستانم هنوز
مانده ام با این همه گوش گران و چشم کور
با که گویم بی سبب در کنج زندانم هنوز
شاعر:جلیل چرخی
گاهی هرچه دلت را میبندی به نسیم صبح
به طلوع نور ، به آواز پرندگان یا بارش باران
بازهم نمیشود که رها شوی...
ازفکرهای شمشیربه دست که گویا قسم خورده اند از پا درت آورند.
به خودت که میآیی وسط میدان جنگ هستی ، تنهاترازآنکه تصورش راکنی.
دلت رامیبندی به صدای زنگ تلفن ، به صدای بازشدن درب خانه ، به ...
نه نمیشود ، انگار دنیا برای برخی آدم ها جایی ندارد.
انگار مهمان خانه ای هستی که میزبانش نای پذیرایی ندارد و دلش به رفتن توست.
گاهی وسط هیاهوی عجیب پرندگان
میان تمام نگاه ها و گفتن و خندیدن ها ، تنهایی
تنهاتر از همین کلمه ی رمزالود و خسته کننده.
گاهی لبخندها نای ماندن ندارند و حتی اشک ها نای ریختن.
گاهی آنقدر شکسته ای و ناامید که نای گفتن نداری، سکوت میکنی
سکوتی خاکستری ، سرد و...
هرچه میگویی دنیا دو روز است
دنیا...
دنیا...
نه، این جمله ها نمیتواند انرژی رفته را برگرداند.
دلت را میبندی به ترانه ها ، بهانه ها ، شعرها و...
نه، نمیشود
ابری میشوی، زل میزنی به تمام آدم های کنارت که چگونه است همه شادند اِلّا من...
دلیلش منم یا همان قلم مسخره ی سرنوشت.
و بازهم بی جواب
اشک هایت را پاک میکنی ، بلند میشوی و نقابت را از روی میز برمیداری و میروی بیرون از اتاق.
آن طرف سفره پهن کرده اند و تو باهمان نقاب همیشگی ، مینشینی کنارشان...
احسان صادقی
یزدان آباد
برای من که غمگینم
که سر گردان و حیرانم
بیا جانا تو کاری کن
بده دستی ز روی مهر
مرا یاری در این افسرده حالی کن
کجای این شب تیره تو جا ماندی
که من اینگونه در حسرت
سراغت از شب و شب مانده ها گیرم
دقایق را برای دیدنت ........
نه یک بار و هزاران بار می گردم
ولی هرگز ز دیدارت نشانی من نمی بینم
میان این همه ماتم
برای لحظه ای ای یار
بیا تا من به پیش تو
تمنایت به دل را سر به راه سازم
بیا........
بیا تا آرزو را بی اثر سازم.....
بیا تامردنم را در کنار تو.. ثمر سازم
بیا جانا بیا با مهربانی برایم
برای من که تنهایم
تو کاری کن
مرا یاری در این آشفته حالی کن
مرا یاری در این آشفته حالی کن
شاعر : خانم ایمانی
دیگر به دامان زندگی چنگ نمیزنم
برای زنده بودن
نفس کشیدن
زندگی خسته کننده تر از آن است که برای ساعتی بیشتر زنده ماندن آواره ی کوچه های اشک شوی..
آنقدر دلم گرفته است که ثانیه ای از ماندن را نمیخواهم
زندگی خاکستری است
حیف دل رفتن ندارم
حیف قدرت پرواز ندارم...
حیف آنقدر بی اراده ام که پای رفتن...
ندارم.ندارم....و ندارم
خیلی چیزهارا ، مثل همان نای رفتن
مثل همان دل نترس...
خیلی چیزهارا ندارم...
دلخوشی هایم نیز مثل کاغذی سرگردان که به نسیمی بند است
و
چقدر خسته کننده است ، نوشتن از دلی که در هجوم وحشیانه ی واژه ها ، خرد میشود.
نه میشود آنگونه بیان کرد که هست نه میشود خالی شد با گفتن ها.
دلسرد کننده است دوست داشتن گلی که خارهایش اجازه مهربانی نمیدهند.
و چه احمقانه است که فکرکنی بین هزاران خار ، لطافت گلبرگ هایش را میتوانی حس کنی...عطرش را استشمام کنی و رنگ سرخش را به رخ دفتر زندگی ات بکشی..
دفتری با کاغذهای کاهی..که به سختی جای خالی برای چرک نویس کردن غصه هایت در آن میابی...
خیلی غمگینم
آنقدر که با نوشتن با گفتن با فریاد زدن و...
آرام نمیشوم
خالی نمیشوم...
خیلی غمگینم
ما بدان قامت و بالا نگرانیم هنوز!
وز غمت خون دل از دیده روانیم هنوز!
جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت!
بر همان عهد که بودیم بر آنیم هنوز!
بامید تو شب خویشتن آریم به روز!
آن جفا دیده که بودیم همانیم هنوز!
ای دریغا که پس از آن همه جانبازیها!
بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوز!
دیگران وادی عشق تو بپایان بردند!
ما بیاد تو در این دشت دوانیم هنوز!
آرمیدند همه در حرم حرمت و ما!
ساکن کوی خرابات مغانیم هنوز!
نوبهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل!
همچنان در تب آسیب خزانیم هنوز!
نه گلت خار برآورد و نه از جورت کاست!
باری از هستی خود ما بگمانیم هنوز!
بس شگفت است که با اینهمه تابش چون بخت !
در پس پرده ی پندار نهانیم هنوز !
ما از این چرخ کهن گر چه بسی پیر تریم !
همچنان از مدد عشق جوانیم هنوز !
ادیب نیشابوری
تقدیم به.....
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
نجمه زارع
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی
نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی
بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی
دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی
خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی
چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی
ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش
اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی
من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع
کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی
سجاد سامانی
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
مثل شعری قابل تحسین که بی تشویق نیست
هیچ خطی مثل ابروی تو نستعلیق نیست!
چشم هایت مثل اقیانوس آرامی است که
با پریشان بودن من قابل تطبیق نیست
عشق یعنی "جبر "یعنی "احتمال"ِ رفتنت
راه حل زندگی وقتی به جز تفریق نیست
آمدی اما برای رفتنت آماده ام
سرنوشت هیچ موجی تا ابد تعلیق نیست!
هیچ وقت این شاهنامه آخر خوبی نداشت
زندگی با " بی تو" بودن قابل تلفیق نیست
هیچ چشمی بعد تو شعری به من القا نکرد
هیچ خطی غیر از ابروی تو نستعلیق نیست
فائزه محمودی