تنها...
گاهی هرچه دلت را میبندی به نسیم صبح
به طلوع نور ، به آواز پرندگان یا بارش باران
بازهم نمیشود که رها شوی...
ازفکرهای شمشیربه دست که گویا قسم خورده اند از پا درت آورند.
به خودت که میآیی وسط میدان جنگ هستی ، تنهاترازآنکه تصورش راکنی.
دلت رامیبندی به صدای زنگ تلفن ، به صدای بازشدن درب خانه ، به ...
نه نمیشود ، انگار دنیا برای برخی آدم ها جایی ندارد.
انگار مهمان خانه ای هستی که میزبانش نای پذیرایی ندارد و دلش به رفتن توست.
گاهی وسط هیاهوی عجیب پرندگان
میان تمام نگاه ها و گفتن و خندیدن ها ، تنهایی
تنهاتر از همین کلمه ی رمزالود و خسته کننده.
گاهی لبخندها نای ماندن ندارند و حتی اشک ها نای ریختن.
گاهی آنقدر شکسته ای و ناامید که نای گفتن نداری، سکوت میکنی
سکوتی خاکستری ، سرد و...
هرچه میگویی دنیا دو روز است
دنیا...
دنیا...
نه، این جمله ها نمیتواند انرژی رفته را برگرداند.
دلت را میبندی به ترانه ها ، بهانه ها ، شعرها و...
نه، نمیشود
ابری میشوی، زل میزنی به تمام آدم های کنارت که چگونه است همه شادند اِلّا من...
دلیلش منم یا همان قلم مسخره ی سرنوشت.
و بازهم بی جواب
اشک هایت را پاک میکنی ، بلند میشوی و نقابت را از روی میز برمیداری و میروی بیرون از اتاق.
آن طرف سفره پهن کرده اند و تو باهمان نقاب همیشگی ، مینشینی کنارشان...
احسان صادقی
یزدان آباد
- ۹۷/۱۲/۰۶